رندان
افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذوالفقاری
شهر یا استان یا منطقه: خراسان
منبع یا راوی: محسن میهن دوست
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۱۲۷ - ۱۳۰
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: مرد رند
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: رفیق مرد رند
«رندان» داستان دو رفیق رند است که با همکاری هم وارث ثروت یک پیرمرد تنها میشوند اما برای تقسیم سهم دزدیشان قصد فریب یکدیگر را میکنند و...دراین روایت سخن گفتن مرده درقبر، برای بازماندگان قابل باوراست و بر همین مبناست که رندان وارث ثروت پیرمرد میشوند.
مرد پیری ثروت بسیار داشت و آن قدر عمر کرده بود که زمین گیر شده بود. اما با این همه تک و تنها بود، تا آن که در شب هنگامی مرد درگذشت و ثروت او برجای ماند. مرد پیر در قلعه (در خراسان بیشتر روستانشینان به ده و یا روستا «قلعه» میگویند، و این تعبیری بیرون از قلعه جنگی (دژ) دارد. اصطلاح قلعهگی (روستایی)، بیرونی و دهاتی نیز از این گذر است.) زندگی میکرد، و چون او را وارثی نبود دو رند شهری که با یکدیگر دوست بودند به این فکر افتادند که با هم بسازند و یکیشان بگوید من برادر مرد درگذشتهام. این ادعا اگر مورد قبول قرار میگرفت، آن دو صاحب آن همه ثروت میشدند. دو مرد رند پس از گفت وگوی فراوان به این نتیجه رسیدند که به قبرستان قلعه بروند، یکی نبش خاک کند و در گور مرد درگذشته پنهان شود، و دیگری سر قبر به گریه و زاری بپردازد و چون اهالی به گورستان رفتند رند بر سر قبر به زاری نشسته، بگوید: «برادرم از دست رفته است و من تنها مانده ام.» اگر اهالی باور نکردند، رند در قبر قرار گرفته که روزنی هم برای نفس کشیدن خود به وجود آورده بود، به جای مرده گفته او را تأیید کند. رند بر سر قبر نشسته، با زاری و گریه از برادر مرده اش حرف می زد و مردمان گرد آمده بر سر گور، با تعجب به او نگاه میکردند، و به یکدیگر میگفتند: «مرده صد و چند سال عمر کرد، اما او را کس و کاری نبود!» رند بر سر قبر به گریه تا چنین شنید، گفت: «اگر کسی به باور نمی آورد که مرده را برادری بوده است، بهتر آن که از خود درگذشته سؤال شود.» مردم شگفتیشان را پنهان نمی کردند و مرد رند با زاری و ناله از برادرش پرسید: «ای برادر صدای مرا میشنوی؟» صدایی از قبر بیرون آمد که: «ای مرد مگر میشود که کسی صدای برادرش را نشناسد و نشنود!» اهالی که در بهت قرار داشتند و از صدای مرده جا خورده بودند، حرف رند را باور کردند و در پی کار خود رفتند. مرد به قلعه رفت و هرآنچه مربوط به در گذشته بود به نام خود کرد و اسبش را سوار شد و از راه قبرستان عازم شهر شد، بی آن که رند دیگر را از گور به درآورد و از حق او با او صحبت کند. مرد در گور قرار گرفته صدای نعل اسب رفیق خود را شناخت که به تندی از کنار گور دور میشد. رند در گور پی برد که رو دست خورده است، با هر زحمتی بود از قبر به درآمد و به دنبال سوار رفت. سوار همان طور که میرفت از خورجینش لنگه کفش طلا بر زمین افتاد، اما سر نگرداند که کفش را بردارد. گفت: «اگر پای از راه بکشم، گرفتار خواهم شد.» ولی دلش نیامد که لنگه کفش طلا را همان طوری رها کند و برود. از راه گشت و سراغ لنگه کفش را گرفت و چون از اسب به زیر آمد و در پی کفش رفت، رند دیگر خورجین اسب او را برداشت و از معرکه گریخت. سوار از گور درآمده رفت و رفت تا به خرمن گاهی رسید و دید پیرمردی بر سر خرمن به کار مشغول است. گفت: «ای مرد امشب را به من پناه می دهی؟» گفت: «چرا که نه» گفت: «این خواهش را هم می پذیری که اگر کسی سراغ مرا گرفت، نگویی این جاست!» گفت: «آری».رند بجا مانده در بیابان آمد و آمد تا به جای کشاورز پیر رسید. از آنجا که پی برد رفیق راهش در میان خرمنها پنهان است، به مرد کشاورز گفت: «ای پدر خرمن خود را یک جا میفروشی؟» گفت: «میفروشم، اما به فردا بیا.» گفت: «هم اکنون خرمنت را میخواهم، و هرچه سکه طلب کنی میدهم!». پیرمرد پذیرفت، ولی همین که رند روی دست خورده بر آن شد که خرمن را آتش بزند، رند در خرمن پنهان شده خود را نشان داد و گفت: «ای رفیق آتش مزن که هرچه هست، با هم سهیم میشویم». خلاصه قرار بر آن گذاشتند به شهر بروند و در آنجا هر چه هست قسمت کنند. به شهر که رسیدند مردی که خورجین طلا و جواهر را به همراه داشت، گفت: «ای رفیق دیرهنگام است و وقت آن نیست که به کار تقسیم بپردازیم، بماند برای فردا که فرصت بیشتر است.» گفت: «باشد». مرد به همراه خورجین و اسب به خانهی خود شد و تا با زنش روبه رو گردید، گفت قصه چنین و چنان است و افزود: «فردا من خود را به مردن می زنم و تو به ظاهر مرا کفن میکنی، و از آنجا که رفیقم پی سهم خود خواهد آمد، خودت را به آن در بزن و بگو که از طلا و جواهر و غیره تو را خبری نیست و حال که شوی مرده قضیه تمام است». فردا روز مرد رند به در خانه ی رفیق خود آمد و جویای رفیق و سهم خود شد. زن خود را به بیخبری زد و گفت: « شویش از گرد راه نرسیده مرده است. مرد گفت: «ای زن پس بگذار او را ببرم و بشویم و کفن کنم و پس به خاک دهم.» زن گفت: «صبر باید کرد تا کسانش از راه برسند.» بگو مگو ادامه داشت، تا غروب هنگام در رسید و مرد که پایش را توی یک کفش کرده بود، بالاخره موفق شد که زن را راضی کند تا میت را به مسجد ببرند و آنجا بگذارند، که صبح ترتیب کفن و دفن او را بدهند، ولی پیش از آن او را بشویند و پاکیزه به مسجد برند، مرد تابوت رفیق خود را به مسجد برد و پس آنگاه رفت به گوشهای کمین کرد که ببیند آیا رفیقش به راستی مرده است. اما چندی نگذشت که دسته دزدان به درون مسجد آمدند و برای تقسیم اموال دزدی به گفت و گو نشستند. در این میان شمشیر زمردنگاری باعث اختلافشان بود، و بر آن شدند که قلدرترینشان با ضرب آن شمشیر تابوت را به دو نیم کند. پس آن قرعه بیندازند و شمشیر به فال هر کس که افتاد از آن او بشود. دزد زورمند شمشیر زمردنشان را که بالا برد ناگاه صدایی از ته مسجد برآمد که آی مردگان، زندگان دزد را بگیرید. دزدان به هراس افتادند و از مسجد به در زدند. در این هنگام رند در تابوت خسبیده هم از جای بلند شد و در کنار رفیق خود قرار گرفت. دزدان کمی که از مسجد دور شدند، جرأت یافتند و دوباره به سوی آن بازگشتند، اما دل پیدا نکردند که به درون مسجد بروند. گوش گرفتند و گفتند: «بشنویم مردگان با هم چه میگویند؟» یکی از زندان می گفت: «این شاهی برای او و دومی میگفت این شاهی برای تو و باز این شاهی برای من، آن شاهی برای او». به طوری که دزدان خیال کنند مردگان ده چند آنان اند. چون دزدان خیال کردند مردگان زیادند و اموال از دزدی به دست آمده است، از محوطه مسجد گریختند و رفتند و آن دو رند آن چه به دست آورده بودند، با هم به قسمت نشستند.